درد-2

   

درد

در برزخ تب زن را می­بینم. سه روز... در صف کوچه­ی سوسه انتظار کشیده­است. بیست ساله است با

 شکمی بزرگ، حجمی برآمده  از اندام. برای آدم تیرباران شده­ای آمده­بود آنجا. برای شوهرش. ورقه­ای به

 دستش رسیده­بود برای تحویل خرت و پرت­های شوهرش... هوای گرمی بود ولی او می­لرزید. حرف

 می­زد. نمی­توانست ساکت بماند؛ حرف می­زد. خواسته­بود خرت و پرت­های شوهرش را تحویل

 بگیرد تا تجدید دیدار کرده­باشد. بله، تا دو هفته دیگر فارغ می­شد و پدر برای نوزاد ناشناخته می­ماند.

 توی صف آخرین نامه را برای اطرافیانش می­خواند و باز می­خواند. "به بچه­مان بگو من آدم

 جسوری بودم." حرف می­زد و اشک می­ریخت. نمی­توانست چیزی را درون خود نگه دارد. به

 این زن فکر می­کنم، چون دیگر انتظاری نمی­کشد و حالا نمی­دانم اگر در کوچه ببینمش به جا می­

آورمش یا نه. چهره­اش از خاطرم رفته­است و تنها چیزی که از او در ذهنم مانده حجمی است عظیم،

 شکمی برآمده از اندام و آن نامه­ای که در دست داشت، انگار خواسته­باشدآن را به کسی بدهد...

 چارپایه­ی تاشویی به زن دادند، سعی کرد که بنشیند، دوباره اما سرپا شد. فقط توانِ ایستادن

 داشت!

 

         درد/ مارگریت دوراس/ قاسم روبین

 

تولدت مبارک

 

گیله‌وا، ماهنامه فرهنگی هنری و پژوهشی گیلان بی سر و صدا بیست ساله شد!

1

وارش لابدان بزه درچکا

شوستن دره،

مار چوم به را.

باران پنجره­ی تار عنکبوت تنیده را/ می­شوید/ مادر منتظر!

2

دار دیل

پورجه تی­تی

باد چومک زنه.

دل درخت/ پر از شکوفه/ باد چشمک می­زند.

رشت- الهام کیانپور

 

داستانک

 

داستانی که بانو ننوشت!

عطیه­خانم مثل همیشه نبود، "بگو­ بخند" نمی­کرد. هی "بفرما" نمی­زد چای­مان را بخوریم. با یک جعبه دستمال کاغذی نشسته­بود کنار "بانو" و هر به چندی دستمال را می­کشید گوشه­ی دهن خیس او. روی استکان­های چای یک لایه زنگار بسته­بود. میل به خوردن نداشتیم هیچکدام.

گفتم: حیف! بانو چشم و چراغ ما بود!

چشم­غره رفت. خوشم نیامد. خواسته بودم مثل کسی حرف بزنم که در رثای نیما گفت "پیرمرد چشم چراغ ما بود!" شاید یک جور ادای دین به خاطره­ی "درخت کاشکاش" آخرین داستانی که بانو نوشت.

گفت: "چرا می­گی بود؟ هنوز که زنده­س! بیا فکر کنیم اینم یه داستان دیگه­س که بانو نوشته."

به چشم­های نیم­باز و آب لزجی که گوشه­ی دهن بانو جمع شده­بود، نگاه کردم. به نظر نمی­رسید این بار "بانو" نویسنده­ی داستان باشد!

لاهیجان/ 26 مهر/ 90

 

درد - 1

 

رابیه...:"... روزی به من ماموریت داده­ شده­بود که یک سرباز فراری آلمانی را دستگیر کنم. قرار این بود که اول با او آشنا بشوم و بعد ببینم مسلکش چیست. طی دو هفته هر روز او را می­دیدم و هر بار ساعت­ها با هم بودیم. بعد دیگر با هم دوست شدیم. آدم فوق­العاده­ای بود. چهار هفته که گذشت او را به درشکه­خانه­ای بردم که دو تن از همکارانم در آنجا کشیک می­کشیدند تا دستگیرش کنند. چهل و هشت ساعت بعد طرف تیرباران شد... و این درست همان روزی بود که من و شما با هم آشنا شدیم."

دست رابیه همچنان بر شانه­ی من است. تابستان آزادی زمهریر می­شود...

"چرا این موضوع به من گفته می­شود؟"

می­گوید: "چون به زودی از شما خواهم خواست که به دنبالم بیایید."

مارگریت دوراس/ پی­یر رابیه

 

هوای داغ سر ظهر

 

هوای داغ سر ظهر

در فرهیختگان ویژه ی داستان

 مرد آنقدر به سرباز نگاه كرد تا سرباز روش را برگرداند به طرف در اتاق، بعد از آن سوی میز به طرف زن گردن كشید، زن كه كمی جلو آمده بود دلش خواست دیگر نفس نكشد، مرد هنوز بو می‌داد، بوی عرق تن، بوی خون، بوی غریبه. به بهانه مرتب كردن چادر عقب كشید و نفس تازه كرد. پوست صورت مرد چروكیده و پای چشم‌هاش گود افتاده بود. زن به پشتی صندلی تكیه داد.

اتاق ملاقات بزرگ نبود و میز كوچكی صندلی زن و مرد را از هم جدا می‌كرد. مرد دست‌های به هم بسته‌اش را دراز كرد و چنگ انداخت به بازوی زن. زن پس كشید و پایه‌های صندلی فلزی روی موزائیك كف اتاق كشیده شد و غیژغیژ صدا كرد. سرباز با قدم‌های بلند خودش را رساند بالای سر مرد... 

 بقیه را این جا بخوانید.

ادامه نوشته

 

...

آنها آمدند

آرام کورمان کردند

بعد آوازمان دادند

برادران

برایتان عصا آورده­ایم!

 آیا ساراماگو می­دانست که ما

ستاره­شمار کدام شبِ شهرزاد خسته­ایم؟

...

سیدعلی صالحی

 

یک پست به شدت غیر ادبی!!

 

این پست به شدت غیر ادبی است!

اول- همشهری لاهیجانی من مایلید از امروز تا نوروز هر روز صبح زود نان سنگک تازه مهمان ما باشید؟ سفارش فقط صد خانوار! تلفن       .....0911

دوم- جشنوار­ه­ی طلایی نوکیا/  از 16 شهریور تا 14 دی. جوایز:17 شمش طلا، یک پورشه باکستر!

سوم- اولین مرکز پیوند موی تخصصی fit  و  futدر گیلان!

چهارم- همراه اول/ قبض شماره­ی .../ مبلغ ... ریال/ ش.ق.../ ش.پ...!

پنجم- من چقدر خوشبختم!!

 

شیدا سایه نداشت

 

استاد نگفت "نوش" و لیوان را سر کشید. بی ماست و خیار، بی خوراک لوبیایی که شیدا آن­همه خوشمزه می­پخت، فقط یک پیاله­ی کوچک ماست روی میز بود. بعد گفت "تو این چیزارو نمی­فهمی پسر، حرف نزن!" من فقط گفته­بودم با واقعیت کنار بیاید.

خودم کنار آمده­ام؟ نمی­دانم...

 شیدا ایستاده کنار قفسه­ی کتاب­ها. در تاریک­روشنای اتاق، با نورشمع نمی­توانم اسم کتاب توی دستش را بخوانم. همان بلوز قرمز رنگ روز آخر را پوشیده و مثل همه­ی وقت­هایی که سرحال نبود خیره شده به جایی که نمی­دانم کجاست. روی دیوار دست راست سایه­ی استاد نیمی از تابلوی "گل آفتابگردان" ون­گوگ را پوشانده. سایه­ی شیدا را نمی­توانم پیدا کنم. به سایه­ی خودم نگاه نمی­کنم، می­دانم اگر برگردم به طرفش، رویش را برمی­گرداند و من روی دیوار یک توده­ی بی شکل می­شوم. این را اولین بار شیدا فهمید. شبی که برق نبود و زیر نور شمع با سایه­هامان روی دیوار بازی ­بازی کردیم. برنمی­گردم.

استاد با سر به لیوانم اشاره می­کند و سایه­ی سرش روی دیوار بزرگ و کوچک می­شود. باز تا اولین خط حاشیه­ی تهِ لیوان ریخته، فقط یک بند انگشت! حتما می­خواهد مثل آن­وقت­ها که شیدا بود و سهمم دست نخورده می­ماند، آخر شب لیوان را سر بکشد اما حالا که آخرین شب بودنم در این خانه است می­خورم، هرچه باداباد. لیوان را که برمی­دارم شیدا می­نشیند روی صندلی بین من و استاد. نگاهم می­کند لیوان را می­گذارم روی میز. شعله­ی شمع پرپر می­زند و دوباره جان می­گیرد، . "بخور! اون اینجا نیست"  این را استاد می­گوید و پوزخند می­زند...

پ.ن:

 از داستان"شیدا سایه نداشت"  در مجموعه داستان دومم!!

 

من و دوست خبیثم داوود!



نویسنده: هومن بهمن - ۱۳٩٠/٧/۱٢

نمیدانم چرا داستان هایم دارند میروند سمت گذشته ها . گذشته هایی که خودم را در آنها میبینم اما راستکی که آن موقع ها نبودم اما یک جور احساس نوستالوژی نسبت به انها دارم و دو داستان اخیرم مربوط به قدیمها میشد. دلم میخواهد یک داستان جدید هم بنویسم که تویش اینترنت و موبایل هم باشد . اما خوب از شما چه پنهان سخت است و آبکی میشود چشمک. یک داستان نیمه کاره هم دارم که یک زنی در زندان چشمش بسته است و بعد از زیر چشم بند یکی از شکنجه گر هایش را میبیند و طرف آشنا در میاید بعد که از زندان در میاید و به همه میگوید هیچ کس باور نمیکند و ... اما در  اخر داستان گیر کردم و سر و ته قضیه به هم چفت و بست نمیشودناراحت شما اگر نظری دارید بگویید قول میدهم در یکی از داستان هایم شما را جای یک شخصیت خوب بگذارم نیشخند. داوود و پسر خاله اش هم دارند در مورد اینکه کدام محله در لاهیجان از همه قدیمی تر و با فرهنگ تر بوده صحبت میکنند و طوری از خاطرات لاهیجان دویست سال پیش حرف میزنند انگار دو روز پیش بوده . از آدم هایی حرف میزنند که اعتقادات جالب داشتند . یکی از همین ها هنوز هم زنده است . کل حسن اکنون نود سال دارد و برای سومین بار زن گرفته . داوود میگوید دخترش الان نوه دارد . پسر خاله داوود میگوید به خاطر همین است که اینجوری جوان مانده و ادامه میدهد شتر مرغ صد سال عمر میکند چون روزی سه بار ..... من مانده ام با این راز جوانی که اگر این طور باشد نسل ما به شصت سال نمیرسد افسوس.


"لایک"بزنید!

 

من خسته­ام

لطفا

 کسی

این­جا

به جای من

همه­ی چیزهای خوب! را

"لایک" بزند!

 

کافه 322


نگاهی به نمایش «بگو نقطه سر خط» 


ازدحام نقطه‌ها!

رها فتاحی


 «بگو نقطه سر خط» با شناختی که از ناتاشا محرم‌زاده و داستان‌هایش داشتم از قبل نیز برایم تاتری رئال، با قصه‌ای روان و دیالوگ‌هایی خوب بود و وقتی شروع نمایش و کمی که پیش رفتیم آغاز گره‌افکنی‌ها را دیدم، همان اتفاقی که انتظارش را داشتم افتاد: قصه، بر همه چیز می‌چربید، حتی بر بازی‌های خوب و کارگردانی قابل قبول. دیالوگ‌ها که گاه نیش و کنایه‌ای طنز هم داشتند، دیالوگ‌هایی ملموس و پیش‌برنده بودند و در کل می‌شد به همه چیز سخت‌گیرانه نمره‌ی قبولی را داد.

1. سالن نسبتن شلوغ بود و این خوشایند است، این‌که وقتی وارد سالن می‌شوی، جای خوب و خالی به‌سختی پیدا بشود خوب است. اما پیدا شد، ردیف سوم، گوشه‌ی سالن و نشستیم تا که اجرا شروع شود، اجرای شبِ نخست.

2.  بیش‌ترین چیزی که این روزها توی سالن تاتر و حین اجرا ذهن را به خودش مشغول می‌کند، ضعفِ عجیبِ متن‌هاست. نمایشنامه‌هایی اکثرن فاقدِ محتوا و درونمایه، بی‌عمق و سطحی، لنگ‌در هوا بین طنز و جدی، و گاه حتی در حالِ دست و پا زدن برای بدل شدن به کاری آبزورد.

بازی‌ها اما بد نیست، در هر نمایشی گاه می‌شود یک یا دو و حتی بیش‌تر بازیگر خوب پیدا کرد، که حس را منتقل می‌کنند که تمرکز کافی دارند، که دیالوگ را خوب ادا می‌کنند که... . میزانسن و باقی مسائل فنی تا آنجا که یک مخاطب عام مثل من را راضی می‌کند خوب است.

مشکل اما خودِ متن است، زیربنای اصلیِ یک تاتر خوب. گاهِ حینِ اجرای نمایش با خودم می‌گویم: هیچ چیز که ندارد کاش لااقل قصه داشت!

3. «بگو نقطه سر خط» با شناختی که از ناتاشا محرم‌زاده و داستان‌هایش داشتم از قبل نیز برایم تاتری رئال، با قصه‌ای روان و دیالوگ‌هایی خوب بود و وقتی شروع نمایش و کمی که پیش رفتیم آغاز گره‌افکنی‌ها را دیدم، همان اتفاقی که انتظارش را داشتم افتاد: قصه، بر همه چیز می‌چربید، حتی بر بازی‌های خوب و کارگردانی قابل قبول. دیالوگ‌ها که گاه نیش و کنایه‌ای طنز هم داشتند، دیالوگ‌هایی ملموس و پیش‌برنده بودند و در کل می‌شد به همه چیز سخت‌گیرانه نمره‌ی قبولی را داد.

4.  اما مشکلِ بگو نقطه سرِ خط چیزی ورای این‌ها بود. انباشتِ معضلاتِ اجتماعی در یک نمایشِ 90 دقیقه‌ای شاید نخستین چیزی باشد که ذهن مخاطب را به خود درگیر می‌کند.

اعتیاد، تجاوز، خیانت، ازدواج از سرِ اجبار، فروپاشی نسلِ سومی‌ها، ازدواج‌هایِ بی سر و ته نسلِ دومی‌ها و ... همه و همه در یک نمایش گردِ هم جمع شده بودند و این برایِ مخاطب سدی محکم ایجاد می‌کرد، سدی که عبور از آن مستلزم این بود که مدام با خودت تکرار کنی، خطِ اصلی داستان «خیانت» یا خطِ اصلی داستان «تجاوز» یا خط اصلی داستان یکی از همین‌هاست و آن را انتخاب کنی و پیش بروی، که نمی‌شد، چرا که هربه چندی جهشی از یکی به دیگری اتفاق می‌افتاد و ترجیح‌بند اصلی کار مدام گم می‌شد.

خط قصه ساده است، دختری که در نوجوانی مورد تجاوز قرار گرفته حالا با ترسِ از آن دوران به زندگی چسبیده و مدام با خودش خوب بودن و شاد بودن و لذت بردن را برای خودش و اطرافیانش تکرار می‌کند. چیزی که در شروع نمایش می‌بینیم همین است: زنی که از خواب بیدار می‌شود و بدرقه‌ی شوهرش را در سالگرد ازدواجشان با تمامِ وجود برگزار می‌کند و بعد استقبال از برادری که از خواب بیدار می‌شود و پشت‌بندش مادر.

اما این تمِ خوب در میانِ ازدحام باقیِ موضوعات قربانی می‌شود.

5. شخصیت‌های نمایش همه باور پذیرند، جز مادر. مادری که به تمامی سیاه است و هیچ رگه‌ای از رفتاری که او را نیز خاکستری کند نمی‌بینیم. حتی «سینا» که در جایی از نمایش می‌فهمیم به نوعی ناخواسته آدمِ بده‌ی قصه شده است نیز فرصتی برای دفاع از خود در گفت و گو با «غزل» پیدا می‌کند و یا «کتی» در یک مونولوگ بسیار قوی که با بازی بسیاری خوبی همراه می‌شود نیز می‌تواند خودش را از اتهامِ ساده‌لوح بودن مبرا کند و الباقی شخصیت‌ها نیز به همین شکل، هویت پیدا کرده و از یک تیپ به شخصیت بدل می‌شوند، حتی پدری که در نمایش نیست و ما او را از زبان دیگران می‌شنویم نیز به‌خوبی پرداخت می‌شود اما مادر در این میان تیپیک باقی می‌ماند.

6.  از ازدیاد گره‌افکنی‌ها که بگذریم یکی‌شان را نمی‌شود به سادگی فراموش کرد، چندی پیش در یکی از ویژه‌نامه‌های نشریه‌ی خدابیامرزِ «ایران‌دخت» پرونده‌ای درباره‌ی فارسی‌وان را ورق زدم. آنجا مبانی مختلفی مطرح شده بود که یکی‌شان پیرامون این موضوع بود که چرا فارسی‌وان نمی‌تواند در ذهن مردم نقشی بازی کند و چرا طبقه‌ی متوسط در مقابل آن حالت دفاعی به خود می‌گیرند و چه و چه.

امروز اما، آنجای نمایش که سینا شد یکی از متهمان بی‌هیچ مکثی نخستین چیزی که به ذهنم آمد تاثیرات انکار ناپذیر فارسی‌وان بود، چه بر ذهنِ نویسنده چه بر ذهنِ مخاطب، شاید با حذفِ اتهامِ سینا، بارِ بسیار سنگینی از دوش قصه برداشته می‌شد و تمِ اصلیِ کار می‌توانست بیش‌تر و بیش‌تر نفس بکشد و خودنمایی کند.

7.  «بگو نقطه سرخط» که هپی‌اند هم نیست نمایشی است که می‌شود به چند دلیل به آن امیدوار بود: بازی‌ها بی‌شک خوب بودند، کارگردانی تا آنجا که یک مخاطب عام متوجه حضور کارگردان می‌شود قابل قبول بود، میزانسن چشم را اذیت نمی‌کرد و نورپردازی و حتی موسیقی نیز به ساده و خالی از اغراق و بزرگ‌نمایی بودند و از همه مهم‌تر متنی داشت که حرف‌هایی برای گفتن داشت و تنها شاید ازین رنج می‌برد که این حرف‌ها جمع شده بودند در یک نمایش، حال آن‌که هر کدام به‌طور مجزا می‌توانستند تمِ نمایشی باشند!


پانزدهمین جشن سینمای ایران

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.orgگروه
 اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.orgگروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.orgگروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.orgگروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.orgگروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.orgگروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.orgگروه اینترنتی پرشیـن استـار | www.Persian-Star.net



152

 

 شب ها موش های صحرایی هم می خوابند/ ولفگانگ بورشرت.

   قابِ خالی پنجره ی دیوار تنهامانده، پر از غروبِ زودهنگامِ آفتاب، خمیازه ی سرخآبی میکشید. توده ای غبار از میان باقیمانده ی دودکش های کج شده میدرخشید. ویرانه داشت چرت میزد.
او چشمهایش را بسته بود. یکباره تاریکتر شد. حس کرد که کسی آمده و حالا جلوی او ایستاده است، تیره و بیصدا. و فکرکرد: «حالا توی چنگشون هستم!» ولی وقتی کمی لای چشمها را باز کرد، تنها دو پا را در شلواری ژنده دید. آنها، خمیده، پیش روی او بودند. طوری که او از میان آنها میتوانست آن سو را ببیند. او به خود جرأت داد و با چشمان نیمه باز به سرعت از دمپای شلوار به بالا را نگاه کرد و پیرمردی را دید. پیرمرد چاقو و سبدی در دست داشت و نوک انگشتانش خاکی بود.
مرد پرسید: «مث اینکه تو اینجا خوابیدی، آره؟» و از روی موهای ژولیده ی او به پایین نگاه کرد. یورگن از میان پاهای مرد رو به خورشید پلک زد و گفت: «نه. نخوابیدم. من این جا باید مواظب باشم.» مرد سر تکان داد: «خُب، پس برای همین این چوبدستی بزرگو دستت گرفتی؟»
یورگن با جرأت جواب داد: «بله.» و چوبدستی را محکم در دستهایش فشرد.
«حالا مواظب چی هستی؟»
«نمیتونم بگم.»
«لابد پولی، چیزی؟» مرد سبد را پایین گذاشت و دو طرف تیغه ی چاقو را روی شلوار کشید و پاک کرد.
یورگن با تحقیر گفت: «نه، مواظب پول که اصلاً نه. مواظب یه چیز دیگه.»
«خب، چی؟»
«نمیتونم بگم. اصلا یه چیز دیگه.»
«خب، نگو. پس منَم بهت نمیگم توی سبد چی دارم.» مرد با پا به سبد زد و چاقو را بست.
یورگن با بی اعتنایی گفت: «بَه. میتونم فکر کنم تو سبد چیه، غذای خرگوش.»
مرد، حیرتزده گفت: »عجب، آره! پسر تو چه ناقلایی. حالا چند سالته؟»
«نُه سال.»
«اوه. فکرشو بکن. خُب، نُه سال. پس میدونی که سه نُه تا هم چند تا میشه؟»
یورگن گفت: «معلومه.» و برای این که وقت داشته باشد، دوباره گفت: «این که خیلی ساده س.» و از لای پاهای مرد به آن سو نگاه کرد، باز پرسید: «سه نُه تا، نَه؟ بیست و هفت تا. از اول میدونستم.»
مرد گفت: «درسته. درست همین اندازه َم من خرگوش دارم».
یورگن دهانش گِرد شد: «بیست و هفت تا؟»
«اگه بخوای میتونی اونارو ببینی. خیلی هاشون کوچیکن، میخوای؟»
یورگن با دودلی گفت: «من که نمیتونم. باید اینجا مواظب باشم.»
مرد پرسید: «دائم؟ شبااَم؟»
یورگن از پاهای خمیده به بالا نگاه کرد و نجواکنان گفت: «شبااَم. دائم. همیشه. از یکشنبه شب تا حالا.»
«پس اصلا هیچ خونه نمیری؟ غذا که باید بخوری!»
یورگن سنگی را بلند کرد. زیر آن یک نصفه نان بود و یک قوطی حلبی.
مرد پرسید: «تو سیگار میکشی؟ پیپ اَم داری؟»
یورگن چوبدستی اش را محکم گرفت و با ترس و دودلی گفت: «من سیگار میپیچم. پیپ دوست ندارم.»
مرد روی سبدش خم شد: «حیف. خرگوشا رو راحت میتونستی ببینی، مخصوصاً بچه خرگوشا رو. شاید برای خودت یکی رو انتخاب میکردی. ولی تو که نمیتونی از این جا دور بشی.»
یورگن غمگین گفت: «نه. نه، نه.»
مرد سبد را بلند کرد و آماده ی رفتن شد: «خب دیگه، تو که باید این جا بمونی ـ حیف.» و چرخید.
یورگن تند گفت: «اگه منو لو نمیدی بهت میگم، به خاطر موشای صحراییه».
پاهای خمیده یک گام به عقب برگشتند: «به خاطر موشای صحرایی؟»
«آره. آخه اونا مرده هارو میخورن. آدما رو. با همین زنده اَن.»
«کی اینو میگه»؟
«معلممون.»
مرد پرسید: «و حالا تو مواظب موشای صحرایی هستی؟»
«مواظب اونا که نه.» بعد خیلی آهسته گفت: «مواظب برادرم اَم. آخه اون زیره. اونجا.» یورگن با چوبدستی به دیوارِ درهم فروریخته اشاره کرد: «خونه ی مارو بمب زد. یهدفعه برق زیرزمین رفت. اون َم همینطور. ما هِی صداش زدیم. اون خیلی کوچیکتر از من بود. تازه چهار سالش شده بود. باید هنوز اینجا باشه. آخه اون خیلی کوچیکتر از منه.»
مرد از بالا به موهای ژولیده نگاه کرد. بعد یکباره گفت: «آره، پس معلمتون به شما نگفت که موشای صحرایی شبا میخوابن؟»
یورگن زیرلب گفت: «نه.» ناگاه خیلی خسته به نظر آمد. «اینو نگفت.»
مرد گفت: «خُب، عجب معلمیه که حتا اینو هم نمیدونه. شبا موشای صحراییَم میخوابن. تو شبا میتونی با خیال راحت بری خونه. اونا شبا همیشه میخوابن. همین که هوا تاریک میشه.»
یورگن با چوبدستی اش سوراخهای کوچکی در خاک و خل درست میکرد. فکر کرد، «تختخوابای کوچیکاَن اینا. یه عالمه تختخواب کوچیک.»
آنوقت مرد که این پا و آن پا میکرد گفت: «می دونی چیه؟ الان زود به خرگوشام غذا میدم. و تاریک که شد میآم دنبال تو. شاید بتونم یکی رو با خودم بیارم. یه خرگوش کوچولو، یا ...، تو چی فکر میکنی؟»
یورگن سوراخهای کوچکی در خاک و خل درست میکرد. «یه عالمه خرگوش کوچولو؛ سفید، خاکستری، سفید و خاکستری.» آهسته گفت: «نمیدونم.» و به پاهای خمیده نگاه کرد: «اگه اونا واقعا شبا میخوابن.» مرد از روی باقیمانده ی دیوار به خیابان رفت. از آن سو گفت: «معلومه، معلمتون اگه اینو نمیدونه، باید بساطشو جمع کنه.» آنوقت یورگن از جا بلند شد و پرسید: «پس یه دونه به من میدی؟ شاید یه دونه سفید؟»
مرد موقع دور شدن گفت: «من سعی خودمو میکنم. اما تو تا اون وقت باید اینجا منتظر بشی. بعد با هم میریم خونه ی شما، میدونی؟ باید به پدرت بگم چطور یه لونه خرگوش ساخته میشه. اینو که دیگه شما باید بدونین.»
یورگن صدا زد: «آره. منتظر میمونم. من که هنوز باید مواظب باشم تا هوا تاریک بشه. حتماً منتظر میشم.» و ادامه داد: «ما تخته َم توی خونه داریم. تخته ی جعبه.»
مرد ولی دیگر این را نشنید. او با پاهای خمیده اش به سوی خورشید میرفت که از غروب سرخ بود. و یورگن میتوانست تابیدن آن را از لای پاهایی چنان خمیده، ببیند. و سبد تندوتند تاب میخورد. غذای خرگوش در آن بود. غذای سبز خرگوش، که از خاک و خل کمی خاکستری بود.

 پانوشت:

 ولفگانگ بورشرت در ۲۰ مه ۱۹۲۱ در هامبورگ به دنیا آمد. هنوز در سنین نوجوانی بود (۱۹۴۲) که به سربازی فراخوانده شد . او را به جبههٔ شرق (روسیه) فرستادند. در جبهه مجروح شد و همزمان بیماری به سراغش آمد. او را به دلیل به سخره‌گرفتن هیتلر و اینکه با سخنان ضد جنگ خود روحیهٔ هم‌قطارانش را تضعیف می‌کرد به آلمان فراخواندند. او در دادگاه نظامی محاکمه و به مرگ محکوم شد و چندین ماه در انتظار اجرای حکم خود به‌سر برد، اما سرانجام به دلیل پیشرفت بیماری و اینکه امیدی به زنده‌ماندنش نبود بخشوده و دوباره به جبهه اعزام شد.
در پایان جنگ ، علی‌رغم بیماری شدید ، شوق نوشتن او را به مدت دو سال زنده نگاه داشت و او در این مدت به شیوه‌ای واقع‌گرایانه و در عین حال نمادین ، سرنوشت سربازان بازگشته از جنگ را در داستان‌های کوتاه و اشعار خود بازگو کرد. او در سال ۱۹۴۷ در حالی که سخت بیمار بود ، ظرف یک هفته نمایشنامهٔ پر شور خود «بیرون، پشت در» را نوشت. او سرانجام در ۲۰ نوامبر سال ۱۹۴۷ در آسایشگاهی در شهر بازل چشم از جهان فرو بست.

 

151

 

"میم" مُرد! 

"میم" مُرد. دختر صورت سنگی­­ای که موهای سیاه و براقش را همیشه پشت گوش می­زد و چشم­های نامهربان و درشتش از پشت عینک ذره­بینی درشت­تر به نظر می­رسید، سکته کرد و مُرد! خبر کوتاه­ بود، آن­قدر کوتاه که نگفته تمام شد و جمع رفت به سر وقت نام­های دیگر...

نام "میم" اما برای من، یادِ طغیان است و"نه" گفتن. یاد ممنوعیت خواندن و نوشتن از احساس، از عشق، از تن و از زنانگی...

او برای من ویکتور خارا ست وقتی که می­خواند "شعر پرنده­ای است در پرواز"، برای من "شب روی شیلی" است و صدای کوبش پوتین بر آسفالت سرد و سیاه شیلی دیکتاتور زده.

یاد او برای من کاست خش افتاده­ی "چهار فصل ویوالدی" است و نمایشگاه کتاب و دختر جوان فروشنده­ای که بعدها می­فهمم اسمش "میم" است.

"میم"، دختر صورت سنگی که تا دهن باز نکرد و حرف نزد، از او خوشم نیامد، به پایان خط رسید. یاد او برای من کوه است و خرما و چای دم کشیده روی آتشِ هیزم و سرود "پاییز آمد" و ...

"میم" سه روز پیش مُرد...

 

150

          

         خزان

برای گفتن از شما

استعاره لازم نیست

نفس که می‌کشید

فصل باغ 

خزان می‌شود!


149

 

من اینجا ریشه در خاکم

من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم

من اینجا تا نفس باقیست می مانم

من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم

امید روشنائی گر چه در این تیره گیها نیست

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم

من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی

گل بر می افشانم

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید

سرود فتح می خوانم

و می دانم

تو روزی باز خواهی گشت


  "فریدون مشیری"