"جای خالی يك آدم"
جای خالی يك واژه
كه تو از زندهگی من برداشتهایمرا به دويدن واداشته .
...
جای خالی يك آدم
كه از ميانِ ما برداشته شده
با دوايری پر فشار ، ما را به خلأ میكشانَد...
شهرام شیدایی
جای خالی يك واژه
كه تو از زندهگی من برداشتهای...
جای خالی يك آدم
كه از ميانِ ما برداشته شده
با دوايری پر فشار ، ما را به خلأ میكشانَد...
شهرام شیدایی
تو به شکل غمانگیزی بیژن نجدی هستی و به شکل غمانگیزتری شاعر.
تولدت مبارک شاعرِ غمگینِ ما.
برگی از دفتر خاطراتت را به یادت میخوانم:رویاهای بیداری نوشتهی محمدرضا گودرزی مجموعهی داستانیست که هیچکدام از ده داستانش عنوان کتاب را ندارند، درست مثل مجموعه داستان کلاغ فرشته نوبخت و پونز روی دم گربهی آیدا مرادی آهنی.
محمدرضا گودرزی در داستانهای فریاد در تاریکی، غریبه، کلید، نقطههای کور عناصر ناشناختهی طبیعت را وارد دنیای امروزی و جهان روزمرگی انسانهایش کردهاست. محمدرضا گودرزی داستاننویس بسیار خوبیست و با تسلط کامل به شیوههای نویسندگی و با دانایی کامل مینویسد. داستانهایش درست و لذتبخش هستندُ زبان روان و پاکیزه ای دارند. در چهارداستان اول مجموعه هراس وهیجانی که زیر پوست خواننده می دود مشهود و عیان است...
ادامه را در دست نوشته های شیوا پورنگ بخوانید.
پ.ن: قرار بود من و شیوا این کار را به طور مشترک انجام بدهیم، نشد، من به علت ضیق وقت!! نتوانستم، حالا اینطوری جبرانِ مافات میکنم!
![]()
پنجشنبه/ بیست و پنجم آبان ۹۱/ ساعت چهار و نیم عصر
نقد و بررسی کتاب «شهریور هزاروسیصدو نمی دانم چند» نوشته ی طلا نژاد حسن
![]()
سه شنبه/ بیست و سوم آبان ۹۱/ ساعت پنج عصر
در این سرزمین
هر کسی
به نحوی زنده است هنوز.
از آن میان
یکی منم
که شاعرم،
و مینویسم که نمیرم.
...
سیدعلی صالحی/ ما نباید بمیریم، رویاها بی مادر میشوند.
داستاننویس و «موجودِ ناموجود»
از این همه چه لذتی میبریم؟ نوشتهٔ علی چنگیزی را خواندم. او از «درد» نوشته است و با درد. و در پاسخ به کامنتهای بی نام و نشان که «آشنای» مشترک بسیاری از داستاننویسهای وبلاگنویس است! اما آیا یک داستاننویس نیاز به اثبات خود و شرایطش به کسی، به خصوص به یک کامنتگذار بیهویت دارد؟ این درد را که داستاننویس با عشق مینویسد و از هراس تنهایی و غرقشدگی، اما همین عشق، همین نوشتن سنگی میشود بسته به پایش، سنگینترش میکند بهگاه فرو رفتن به قعر، این درد را چرا باید به یک نامحرم، به یک «موجودِ ناموجود» گفت؟!
کلیشه است اما اجازه بدهید بگویم که نمیتوان سر به دامن یک نامحرم گذاشت و از این «دردِ باشکوه» شِکوه کرد چرا که آنوقت خود را، و «درد» را، تا منزلت نداشتهٔ او فرو کاستهایم و او را تا حدِ یک «مخاطب» بَر آوردهایم. و این همان چیزیست که او خواهانش است... چنین مباد!
همین که روبروی شما می نشینم
قناری
پرده های دلم را
زخمه می زند.
من و تو زمین را پر کرده ایم/ جعفر خادم/ نشر الهام اندیشه/ لاهیجان
1
دیوارهای
فرو ریخته...
درخت های
شکسته...
من به نوشتن این کلمات
راضی نیستم!
2
اگر گمان بَرم
پُلی ست
و کسی
کرانه ای
را به کرانه ای
می سپارد
شکوهمند نیست؟!
من و تو زمین را پُر کرده ایم/ جعفر خادم/ نشر الهام اندیشه/ لاهیجان
درباره مجموعه داستان «این برف كی آمده» محمود حسینیزاد

وقتی که «رفته»ها نمیروند!
«اول لایهای بود کشیده بر همه چیز. لایهای از مه، ابر یا دود»
تا به حال در چنین فضایی بودهاید؟ راه رفتهاید؟ در لایهای از مه غلیظ، جوری که نتوانید جلوی پای خودتان را ببینید یا کسی را که داشته با شما راه میآمده حتا!؟ انگار که گم شدهباشید، نه، گمشدهگی نه. ولشدهگی به گمانم اسم بهتری باشد برای این وضعیت. محمود حسینیزاد با مجموعه داستان «این برف کی آمده» خواننده را به چنین جایی میکشاند، شاید هم به او مینمایاند که تو، توی همچین جایی هستی، تنها، چشم به راه و داغدیده. طوری که دل آدم یخ میزند از اینهمه غربت و بیکسی! انگار که همین الان عزرائیل از کنارش گذشتهباشد مورمورش میشود، بعد یکدفعه «نسیمی از جایی (میآید) و آن لایه را (میتاراند) و شما میبینید کسی که گمان میکردید مُرده و برای همیشه رفته، کنارتان است! آن وقت به خودتان میگویید چه خوب! پس این "رفته" هم مثل من دلتنگ بوده، نتوانسته مرا تنها بگذارد، برگشته. و اصلا این که چطور و چه جور برگشته هم برایتان مهم نیست. آه که چه حس خوبی دارد اینکه آدم میبیند فقط خودش نبوده که دلتنگ دیگران (تو بخوان "رفته"ها) شده. آن وقت است که ته دل آدم غنج میزند که تنها نیست، بیکس و "ولشده" نیست... اینها را گفتم تا برسم به این جا که بگویم محمود حسینیزاد در مجموعه داستان "این برف کی آمده...."اش چقدر خوب اینها را میگوید! چقدر خوب آشناییزدایی میکند از "مرده" و "زنده" یا آنطور که خودش خوش دارد بگوید "مانده"ها و "رفته" ها، از مفاهیم جاافتاده و ابدیی چون مرگ و زندگی. و این چقدر شیرین است برای منِ خواننده که تا حالا باورم این بود که فقط من هستم که دلتنگ مردههایم میشوم! بگذارید کسی دلخوشمان کند و بگوید آن که رفته هم به یاد منِ مانده است! این از بار اندوه منِ مانده کم خواهد کرد، به سرخوشیام خواهد رساند. آن قدر که دوست دارم حسرتهای خفتهام بیدار شوند و دوباره به یاد آن که رفته بیفتم و با خودم نجوا کنم «آی تویی که رفتهای دیگر دستت پیش من رو شده، میدانم که میشود باشی، برگشته باشی. پس بیا همین امشب به یاد آن روزها، تا سه بشماریم و درست سر ساعت نُه دوتامان، هر جا که هستیم به آسمان نگاه کنیم، به همان گوشهٔ سمت چپِ ماه!» و بعد بشمارم: یک، دو، سه و به آسمان نگاه کنم، به همان گوشهٔ سمت چپ ماه. آن وقت اگر چیزی، بگیر نسیم که داشت از کنارم میگذشت، دست کشید روی گونههای خیسام یا پیچید لا به لای جعد موهایم، ذوقزده به خودم بگویم «او» بود. آمد سر قرار. پس میشود!
مگر نه اینکه نویسنده باید دروغگوی خوبی باشد؟! آن قدر خوب که دروغترین دروغهاش را منِ خواننده باور کنم و به خودم بگویم اگر فقط یک راست در دنیا باشد همین است؟ حسینیزاد خوب دروغ گفته. شما را نمیدانم من اما ترجیح میدهم حرفش را باور کنم. به خصوص که خودش هم جا به جا «حسین»اش را آورده. این یعنی که حسین او هنوز هست. «رفته»ای که میآید، که دیده میشود. از آلما و مارال گفته. اینها به من میباوراند که این طور وقتها دلتنگی دو طرفه است و این دوطرفهگی یعنی اثباتِ نبودِ نیستی!
من حسودم! قبلا هم گفتهام وقتی داستان خوبی را میخوانم حسودیام میشود، از حسادت به خودم میپیچم، به خودم سرکوفت میزنم که چرا «این» به فکر من نرسید؟ «حفره» ی ربیحاوی، «ابر صورتی» ایرانمهر، «اندوه» چخوف، حتا «برادران کارامازوف» داستایوفسکی و «مرشد و مارگریتا» ی بولگاگف! (جسارتم را میبخشید البته) و حالا داستانهای این مجموعه! خسته نباشید آقای حسینیزاد. خواندن چند داستان اول و آخر این مجموعه آنقدر نمکگیرم کرده که نمیتوانم از «رو» بودن دو، سه داستان میانی کتاب حرف بزنم یا جسارت کنم و بگویم چرا پر و بال بعضی از جملهها را آنقدر زدهاید که راه به جایی ندارند، زمینگیر شدهاند! نه نمیتوانم و نمیخواهم اینها را بگویم. به من چه! مگر من منتقدم که به اینها بپردازم؟ من فقط و فقط یک داستانخوان به شدت حسودم!
پ. ن: این مطلب در آبان ماه سال نود در روزنامهٔ فرهیختگان چاپ شدهاست.
خودکار بیک من
وقتی میان بالش انگشت
آرام می گرفت
انگار ز خون صاحب خود وام می گرفت؛
هی می نوشت
هی می نوشت
هی...
گوئی کلاف دار خودش را
هی می سرشت
هی می سرشت
هی...
...
یشم بر مرمر/ نصرت رحمانی
بازخوانی گردباد
بودای رستوران گردباد/ حامد حبیبی/ نشر چشمه
«بودای رستوران گردباد» سومین مجموعه داستان حامد حبیبی، مجموعهایست از سیزده داستان کوتاه با مضامینی اجتماعی همراه با زیرلایهای آمیخته به چاشنی طنزی تلخ که جابهجا به خواننده کُد میدهد تا موقعیت زمانی و مکانیاش را به او یادآوری کند، انگار که از فراموشخاطری مخاطب ترسیده باشد! سیزده داستانی که راوی در خلال برخی از آنها، بارها خوانندهاش را وامیدارد به پشت سر، به کاناپهای که تازه از روی آن بلند شده، به اتاقی که تازه از آن بیرون آمده، به صدایی که از بالا، از پایین و از کوچه میآید گوش بسپارد. تو گویی ارادهای مصمم است تا به مخاطب بباوراند که او در این صحنه، عروسکی بیش نیست و آنچه که صحنهگردان و دانایکل میداند خواننده و شخصیتِ جهانِ داستانی را به ساحت آن راهی نیست مگر به مددِ بازنگری در احوال خود و عصیانگری بر مقدرات. (داستان «متد»)
هنگام خواندن داستانهای این مجموعه مخاطب بارها به ضیافتِ هول و هراسِ بندیان میرود، چرا که فضای به تصویر کشیده شده در این مجموعهداستان به شدت تداعی کننده و یادآورِ چهاردیواریهای سیمانی با پنجرههای کوچک محصور شده به وسیلهً میلههای فلزی است. پنجرههایی که حتی گربهها هم نمیتوانند از آنها بگذرند! (داستان پیژامهٔ راهراه من) در این داستانها راوی طوری از جزئیات زندگی روزانهاش حرف میزند که انگار دارد از زندگی در سلولِ انفرادی، علیرغم وجود دیگران در کنارش حتی، میگوید. «... از لابهلای میلههای پنجره به بیرون نگاه میکنم... امروز نوبت من است که تمیزکاری کنم... صدای باز و بسته شدن در آهنی میآید... حتما آن پایین یکی را دارند میبرند... نرمش تمرکزم را بیشتر میکند و وقتی قویتر باشم بهتر میتوانم مقاومت کنم...»
مخاطب هنگام خواندن داستانهای این مجموعه بارها در کابوس غرق میشود تا بالاخره در داستان سیزدهم، یا همان «بودای رستوران گردباد» چشمش به جمالِ دانایکل روشن میشود، دانایکلیِ که در جریان روایت دوازده داستان مقتدرانه و پوزخند بر لب نظارهگر سرگشتکی و بلاتکلیفی او و شخصیتهای داستانی از این همه عدم امنیت بوده و اینک خبر میرسد که: «داناهای کل هم یک روز خسته میشوند.» یعنی روزی عروسکگردان خسته و وامانده عروسک را به حال خود وامینهد. «یعنی یک روز فقط سیگار برایشان باقی میماند، فقط سیگار...» واقعا اینطور است؟ نه دل خوش نکن، این فقط پوستهی میوهایست که به تو تعارفش میکنند... هنوز دانایکل صحنهگردان است، بخوان، روایت را پیشتر برو تا ببینی جوان زردوزار داستان «بودای رستوران گردباد»، همان که گفت «داناهای کل هم یک روز خسته میشوند» به اشارتی از "بودا" سر بلند میکند تا جنبیدن برگ بر درخت به ارادهای پنهان را ببیند!
حال منِ مخاطب، این بازخوانی را به پایان میبرم بیآنکه نیاز باشد از زبان روایت بگویم و قصهی محو اما به شدت منسجمی که در سطحِ رویی داستانهای لایهمند این مجموعه آرام گرفته... کتاب را میبندم، گردباد اما فرو ننشسته!