کافه 322
ازدحام نقطهها!
رها فتاحی
«بگو نقطه سر خط» با شناختی که از ناتاشا محرمزاده و داستانهایش داشتم از قبل نیز برایم تاتری رئال، با قصهای روان و دیالوگهایی خوب بود و وقتی شروع نمایش و کمی که پیش رفتیم آغاز گرهافکنیها را دیدم، همان اتفاقی که انتظارش را داشتم افتاد: قصه، بر همه چیز میچربید، حتی بر بازیهای خوب و کارگردانی قابل قبول. دیالوگها که گاه نیش و کنایهای طنز هم داشتند، دیالوگهایی ملموس و پیشبرنده بودند و در کل میشد به همه چیز سختگیرانه نمرهی قبولی را داد.
1. سالن نسبتن شلوغ بود و این خوشایند است، اینکه وقتی وارد سالن میشوی، جای خوب و خالی بهسختی پیدا بشود خوب است. اما پیدا شد، ردیف سوم، گوشهی سالن و نشستیم تا که اجرا شروع شود، اجرای شبِ نخست. 2. بیشترین چیزی که این روزها توی سالن تاتر و حین اجرا ذهن را به خودش مشغول میکند، ضعفِ عجیبِ متنهاست. نمایشنامههایی اکثرن فاقدِ محتوا و درونمایه، بیعمق و سطحی، لنگدر هوا بین طنز و جدی، و گاه حتی در حالِ دست و پا زدن برای بدل شدن به کاری آبزورد. بازیها اما بد نیست، در هر نمایشی گاه میشود یک یا دو و حتی بیشتر بازیگر خوب پیدا کرد، که حس را منتقل میکنند که تمرکز کافی دارند، که دیالوگ را خوب ادا میکنند که... . میزانسن و باقی مسائل فنی تا آنجا که یک مخاطب عام مثل من را راضی میکند خوب است. مشکل اما خودِ متن است، زیربنای اصلیِ یک تاتر خوب. گاهِ حینِ اجرای نمایش با خودم میگویم: هیچ چیز که ندارد کاش لااقل قصه داشت! 3. «بگو نقطه سر خط» با شناختی که از ناتاشا محرمزاده و داستانهایش داشتم از قبل نیز برایم تاتری رئال، با قصهای روان و دیالوگهایی خوب بود و وقتی شروع نمایش و کمی که پیش رفتیم آغاز گرهافکنیها را دیدم، همان اتفاقی که انتظارش را داشتم افتاد: قصه، بر همه چیز میچربید، حتی بر بازیهای خوب و کارگردانی قابل قبول. دیالوگها که گاه نیش و کنایهای طنز هم داشتند، دیالوگهایی ملموس و پیشبرنده بودند و در کل میشد به همه چیز سختگیرانه نمرهی قبولی را داد. 4. اما مشکلِ بگو نقطه سرِ خط چیزی ورای اینها بود. انباشتِ معضلاتِ اجتماعی در یک نمایشِ 90 دقیقهای شاید نخستین چیزی باشد که ذهن مخاطب را به خود درگیر میکند. اعتیاد، تجاوز، خیانت، ازدواج از سرِ اجبار، فروپاشی نسلِ سومیها، ازدواجهایِ بی سر و ته نسلِ دومیها و ... همه و همه در یک نمایش گردِ هم جمع شده بودند و این برایِ مخاطب سدی محکم ایجاد میکرد، سدی که عبور از آن مستلزم این بود که مدام با خودت تکرار کنی، خطِ اصلی داستان «خیانت» یا خطِ اصلی داستان «تجاوز» یا خط اصلی داستان یکی از همینهاست و آن را انتخاب کنی و پیش بروی، که نمیشد، چرا که هربه چندی جهشی از یکی به دیگری اتفاق میافتاد و ترجیحبند اصلی کار مدام گم میشد. خط قصه ساده است، دختری که در نوجوانی مورد تجاوز قرار گرفته حالا با ترسِ از آن دوران به زندگی چسبیده و مدام با خودش خوب بودن و شاد بودن و لذت بردن را برای خودش و اطرافیانش تکرار میکند. چیزی که در شروع نمایش میبینیم همین است: زنی که از خواب بیدار میشود و بدرقهی شوهرش را در سالگرد ازدواجشان با تمامِ وجود برگزار میکند و بعد استقبال از برادری که از خواب بیدار میشود و پشتبندش مادر. اما این تمِ خوب در میانِ ازدحام باقیِ موضوعات قربانی میشود. 5. شخصیتهای نمایش همه باور پذیرند، جز مادر. مادری که به تمامی سیاه است و هیچ رگهای از رفتاری که او را نیز خاکستری کند نمیبینیم. حتی «سینا» که در جایی از نمایش میفهمیم به نوعی ناخواسته آدمِ بدهی قصه شده است نیز فرصتی برای دفاع از خود در گفت و گو با «غزل» پیدا میکند و یا «کتی» در یک مونولوگ بسیار قوی که با بازی بسیاری خوبی همراه میشود نیز میتواند خودش را از اتهامِ سادهلوح بودن مبرا کند و الباقی شخصیتها نیز به همین شکل، هویت پیدا کرده و از یک تیپ به شخصیت بدل میشوند، حتی پدری که در نمایش نیست و ما او را از زبان دیگران میشنویم نیز بهخوبی پرداخت میشود اما مادر در این میان تیپیک باقی میماند. 6. از ازدیاد گرهافکنیها که بگذریم یکیشان را نمیشود به سادگی فراموش کرد، چندی پیش در یکی از ویژهنامههای نشریهی خدابیامرزِ «ایراندخت» پروندهای دربارهی فارسیوان را ورق زدم. آنجا مبانی مختلفی مطرح شده بود که یکیشان پیرامون این موضوع بود که چرا فارسیوان نمیتواند در ذهن مردم نقشی بازی کند و چرا طبقهی متوسط در مقابل آن حالت دفاعی به خود میگیرند و چه و چه. امروز اما، آنجای نمایش که سینا شد یکی از متهمان بیهیچ مکثی نخستین چیزی که به ذهنم آمد تاثیرات انکار ناپذیر فارسیوان بود، چه بر ذهنِ نویسنده چه بر ذهنِ مخاطب، شاید با حذفِ اتهامِ سینا، بارِ بسیار سنگینی از دوش قصه برداشته میشد و تمِ اصلیِ کار میتوانست بیشتر و بیشتر نفس بکشد و خودنمایی کند. 7. «بگو نقطه سرخط» که هپیاند هم نیست نمایشی است که میشود به چند دلیل به آن امیدوار بود: بازیها بیشک خوب بودند، کارگردانی تا آنجا که یک مخاطب عام متوجه حضور کارگردان میشود قابل قبول بود، میزانسن چشم را اذیت نمیکرد و نورپردازی و حتی موسیقی نیز به ساده و خالی از اغراق و بزرگنمایی بودند و از همه مهمتر متنی داشت که حرفهایی برای گفتن داشت و تنها شاید ازین رنج میبرد که این حرفها جمع شده بودند در یک نمایش، حال آنکه هر کدام بهطور مجزا میتوانستند تمِ نمایشی باشند!