داستانک
داستانی که بانو ننوشت!
عطیهخانم مثل همیشه نبود، "بگو بخند" نمیکرد. هی "بفرما" نمیزد چایمان را بخوریم. با یک جعبه دستمال کاغذی نشستهبود کنار "بانو" و هر به چندی دستمال را میکشید گوشهی دهن خیس او. روی استکانهای چای یک لایه زنگار بستهبود. میل به خوردن نداشتیم هیچکدام.
گفتم: حیف! بانو چشم و چراغ ما بود!
چشمغره رفت. خوشم نیامد. خواسته بودم مثل کسی حرف بزنم که در رثای نیما گفت "پیرمرد چشم چراغ ما بود!" شاید یک جور ادای دین به خاطرهی "درخت کاشکاش" آخرین داستانی که بانو نوشت.
گفت: "چرا میگی بود؟ هنوز که زندهس! بیا فکر کنیم اینم یه داستان دیگهس که بانو نوشته."
به چشمهای نیمباز و آب لزجی که گوشهی دهن بانو جمع شدهبود، نگاه کردم. به نظر نمیرسید این بار "بانو" نویسندهی داستان باشد!
لاهیجان/ 26 مهر/ 90
+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۷/۲۶ ساعت توسط شهلا شهابیان
|