در وادی بیپایان واژهها!
...
من از ازل
در وادی واژهها زاده شدم.
ساده نیست
خوانای دستخطِ دریا شدن
ساده نیست.
...
به ماه نگاه کن!
نه پیر میشود
نه پردهنشین،مثل من در وادی بیپایان واژهها!
سیدعلی صالحی/ ما نباید بمیریم، واژهها بیمادر میشوند.
...
من از ازل
در وادی واژهها زاده شدم.
ساده نیست
خوانای دستخطِ دریا شدن
ساده نیست.
...
به ماه نگاه کن!
نه پیر میشود
نه پردهنشین،مثل من در وادی بیپایان واژهها!
سیدعلی صالحی/ ما نباید بمیریم، واژهها بیمادر میشوند.
نفس بکش
زندگی کن
دوست بدار
آنها که چپ و راست
از مشقِ جریمه سخن میگفتند
گورشان را گم کرده
رفته اند،
دارند به دیر و زودِ کیفر کلماتِ خود میرسند.
سیدعلی صالحی/ ما نباید بمیریم، رویاها بی مادر میشوند
حکایت رفته بر منِ خسته را
تنها منِ خسته می داند!
بهمن دری گفت: برخی خلاءها در داستان کوتاه مشاهده میشود که باید پر شود!
در همایش داستان کوتاه، پژمان بازغی، داستان «نفر سوم از سمت چپ» اثر مجید قیصری را خواند!
من هم سیاه پوشیدهام
کار دیگری بلد نیستم
گاهی اوقات
دست همین چند واژه را میگیرم
از عرض اتفاق عبور میدهم؛
خیابانها خیلی شلوغ است!سیدعلی صالحی/ ما نباید بمیریم، رویاها بیمادر میشوند
"کسی که مثل هیچکس نیست!"
![]()
" سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايي جان دادن
كه به من مي گويد
دستهايت را
دوست مي دارم؛
دستهايم را در باغچه مي كارم سبز خواهم شد ، مي دانم ، مي دانم ،
مي دانم
و پرستو ها در گودي انگشتانم تخم خواهند گذاشت ... "
فروغالزمان فرخزاد
تاریخ تولد هشتم دیماه سال 1313.
تاریخ درگذشت بیست و چهارم بهمن ماه سال 1345
ادامه را در اینجا بخوانید.
مردی با آرزوهای بزرگ
ابراهيم يونسي، مردی که با ما از "آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز" حرف زد، مردی که ما را با "هنر داستان نویسی" آشنا کرد، پس از یک دوره طولانی بیماری درگذشت.
وی که از سال ۱۳۸۸ به بیماری آلزایمر مبتلا شده بود در این خصوص گفته بود: من پولی برای درمان بیماری خود در خارج از کشور ندارم. من فقط یک حقوق کارمندی میگیرم!
ابراهیم یونسی نخستین استاندار کردستان ایران، پس از انقلاب سال ۵۷ در دولت مهندس مهدی بازرگان بود. وی که زاده شهر بانه و از افسران بازمانده شبکه نظامی حزب توده ی ایران در سالهای پیش از کودتای ۲۸ مرداد بود، پس از کودتا نیز سالها در زندان کودتا ماند. وی که محکوم به اعدام شده بود تنها به دلیل آن که یک پای خود را در ارتش از دست داده بود یک درجه تخفیف گرفت و به حبس ابد محکوم شد...
ابراهیم یونسی۸۰ کتاب از زبان انگلیسی و یک کتاب از زبان فرانسوی به فارسی ترجمه کردهاست.
یوسف علیخانی: چند نفرمان ابراهيم يونسي داستاننويس را ميشناسيم، همهمان نام كتابهاي ترجمهاش را به خاطر ميآوريم؟
فرشته نوبخت:اولین اثری که از ابراهیم یونسی خواندهام چه بوده؟ احتمالا تریستام شندی بوده که وقتی دبیرستان میرفتم از کتابخانه امانت گرفتم یا ... حالا چه فرق دارد...آیت دولتشاه: از مرگ یونسی ناراحت نیستم. چون مدت ها بود که کارش با دنیا تمام شده بود و منتظر مرگ بود. ناراحت نیستم چون می دانم به خاطر دست و پنجه نرم کردن با بیماری زجر زیادی کشید. از مرگ ابراهیم یونسی ناراحت نیستم چون هر بار که کتابش را ورق می زنیم و هر بار ترجمه ای از او می خوانیم کنار ماست و از پشت همان شیشه های عینک قاب کائوچوئی اش به ما لبخند می زند.
ساختارشکنیهای یک سوسک!
متل خاله سوسکه تیغ دو دَم مهرورزی و خشونتطلبی علیه زنان است که با بیانی کوکانه و ساده نه تنها خشونت، حتا از نوع نرم علیه زنان را کتمان نمیکند که مدام در پی افشای این خشونت و رد آن و نیز چارهجویی برای خلاصی از آن است. چارهجویی که با ساختارشکنی ها و عصیانهای خالهسوسکه برای ورود به عرصه اجتماع و انتخاب همسر دلخواه آغاز میشود...
قصهٔ خاله سوسکه در لایه بیرونی آن خشونت علیه زنان را بازگو میکند و یسامد ظاهری آن فعل «زدن» است که مدام از زبان خواستگاران صرف میشود اما لایه درونی که قصهگو در پی آن فلسفه خود را طرحریزی کرده «عصیان علیه خشونت و استقبال از مهروزی» است که هم به لحاظ زبانی و هم رفتاری از جانب آقاموشه دیدهمیشود...
قهرمان اصلی این قصه -خاله سوسکه- فعالانه در عرصهٔ اجتماع به دنبال مطلوب درونی خود است و در این طلب عنصر گفتگو و محک فکری بیش از هر چیز خودنمایی میکند.
سیر قصه به تعبیر امروزی قصهای سفری و جادهای است که با یک عصیان آغاز میشود؛ سفری جسورانه برای تغییر وضع موجود و رسیدن به وضع مطلوب.
این متل سرگذشت سوسک دوشیزهای است که چادر به سر میکند و برای یافتن همسر دلخواهش به راه میافتد...
فصلنامه فرهنگ مردم/ شماره ۳۹/ علی آنیزاده/ ساختارشکنیهای یک سوسک
به پابرهنه بر دوش بسته بار اميد، خبر دهيد كه آن سرزمين دور كجاست!
من در يك شب پرستاره تابستاني كه باغ رستوران سورن پر از عطر ياس بود با سيمين بهبهاني ميهمان مراسم بزرگداشت بيژن جلالي بودم. او بعد از ما آمد و انگار آگاهانه همه ما را به انتظار گذاشته بود. آراسته و پاكيزه با آرايشي ملايم و عطري متناسب سن 80سالگياش، من 34 سال ديرتر از او به دنيا آمده بودم. پشت ميز نشست و كاغذ A4 را از كيفش بيرون آورد و شعري را كه با خط بسيار درشتي نوشته بود برايمان خواند:
هشتاد سالگي و عشق تصديق كن كه عجيب است/ حواي پير دگر بار گرم تعارف سيب است/... /اي تشنه مانده عاشق، يار است و بخت موافق / با اين شراب گوارا ديگر چه جاي شكيب است/ آدم بيا به تماشا، بس كن ز چالش و حاشا/ هشتاد ساله حوا، با بيست ساله رقيب است...
رستاخيز بود انگار. برادرم با اوركت سبزرنگي سوار بر موتور بود. پادگانها يكي بعد از ديگري به دست مردم ميافتاد. صداي انفجار انبار مهمات پادگان نزديك خانه ما چنان هيجان و اضطرابي در دلها به وجود آورده بود كه كسي را آرام و قرار نبود. برادرم كه اسلحه ژ3 بر دوش بر ترك موتور نشسته بود، جلوي پايم ترمز زد. گفت: «هان! كجا! چرا كتاب دستت گرفتي!» من و من كردم. كتاب را از دستم گرفت. گفت: «شعر ميخواني؟» گفتم: «نه! براي كسي ميبرم!» گفت: «كي؟» خجالت كشيدم. گفت: «پادگانها را بگيريم، كار حكومت تمامه!» كتاب را ورق زد. صفحه سوم آن را كه با خودكار آبي نوشته و به كسي تقديم كرده بودم، خواند. گفت: «خجالت نميكشي با اين خط مزخرف!» آنكه جلو نشسته بود، گفت: «كتاب كيه؟» برادرم گفت: «شعرهاي سيمين بهبهاني!» دوستش گفت: «حال خوشي داره اين داداشت!» برادرم كتاب را دودستي گرفت و آرام زد توي سرم. خنديد و گفت: «اشكالي نداره عشق و انقلاب هم خونهاند.» خنديدم. گاز داد رفت. وقتي ميرفت داد زد ولي خطتت را خوب كن. به صفحه سوم نگاه كردم. واقعا شعر به آن زيبايي را بدخط نوشته بودم:
درنگ ميكُشدم، پس شتاب نور كجاست؟ / نشان منزل دلهاي ناصبور كجاست؟ / به پابرهنه بر دوش بسته بار اميد، خبر دهيد كه آن سرزمين دور كجاست.
... دلم ميخواست شعري براي آن شب پرستاره تابستاني بگويم. دلم ميخواست شعري بگويم براي چشمهايش كه به زحمت و سختي روي واژهها ميدويد كه وزن و احساس شعر را به ما منتقل كند. وقتي دقت كردم، ديدم او از روي نوشته نميخواند. نوشته هست كه بهانهاي باشد براي خواندن. او از حفظ ميخواند و من اگر 34 سال زودتر به دنيا آمده بودم اكنون در سن 84سالگي، اگر زنده بودم و شاعر براي او شعري ميگفتم.
روزنامه شرق/ روايت احمد غلامي از گفتوگو با سيمين بهبهاني
یک شنبه/ ۱۶ بهمن
زمستان رفتنی شده انگار که "بنفشهی افریقایی"ام این طور با دست پُر آمده!!
فضیلتهای ناچیز تا آنجا که مربوط به تربیت بچهها میشود، فکر میکنم که نباید به آنها فضیلتهای ناچیز، بلکه باید فضیلتهای بزرگ را آموخت. نه صرفهجویی را، که سخاوت را و بیتفاوتی نسبت به پول را. نه احتیاط را، که شهامت و حقیر شمردن خطر را. نه زیرکی را، که صراحت و عشق به واقعیت را. نه سیاستبازی را، که عشق به همنوع و فداکاری را. نه آرزوی توفیق را، که آرزوی بودن و دانستن را. اما معمولا برعکس عمل میکنیم، در آموختنِ احترام به فضیلتهای ناچیز شتاب میکنیم و بر آن قواعد تربیتیمان را بنا میکنیم... اولین فضیلت ناچیزی که به فکرمان میرسد یاد دادن پسانداز به فرزندانمان است. یک قلک به آنها هدیه میکنیم و توضیح میدهیم که جمع کردن پول... چقدر زیباتر از خرج کردن است... بنابراین قلک اولین اشتباه ماست، در برنامهی تربیتیمان یک فضیلت ناچیز برقرار کردهایم... وقتی که قلک سرانجام شکسته شد و پول خرج شد، بچهها احساس تنهایی و غم میکنند. دیگر پولی... نیست! فضیلتهای ناچیز/ ناتالیا گینزبورگ/ محسن ابراهیم
«رادیو فرهنگ خوان» بــــرنامه شمـــاره ۲ | ۱۱ بهمن ماه ۱۳۹۰
این دومین برنامه از «رادیو فرهنگ خوان» است که با یک خانه تکانی اساسی نسبت به برنامهٔ شماره یک، تقدیم شما میشود. امیدواریم این تغییرات که حاصل نظرات و انتقادات شماست و از محتوا و قالب اجرا تا مدت زمان برنامه را دربرمی گیرد، برنامه را به آنچه شما از «رادیو فرهنگ خوان» انتظار دارید نزدیکتر کرده باشد. ما همچنان منتظر نطرات، انتقادات و البته پیشنهادات شما برای بهتر شدن این رادیو هستیم. لطفا نظرات خود را از طریق کامنت یا ایمیل (info@farhangreader. com) با ما درمیان بگذارید.
سیمین (فاطمه) معتمد آریا، جایزه "هانری لانگلوا" برای کارنامه بازیگریش در سینما را دریافت کرد وی در این مراسم گفت مهم نیست که ما به چه زبانی حرف می زنیم یا سیاستمدارانمان چه چیزی را بین خودشان تقسیم می کنند، مهم این است که ما همگی اینجا به زبان سینما حرف می زنیم و به آن عشق می ورزیم.

حرفهٔ من نوشتن است و من سالهاست که آن را خوب میدانم... وقتی شروع به نوشتن میکنم احساس آرامش فوقالعادهای به من دست میدهد و در فضایی سیر میکنم که انگار آن را بسیار خوب میشناسم... اگر هر کار دیگری انجام دهم، اگر زبان بیگانهای بخوانم، اگر تلاش کنم تاریخ یاد بگیرم یا جغرافی... یا بافتنی ببافم... رنج میبرم و مدام از خود میپرسم دیگران چطور این کارها را انجام میدهند؟
ناتالیا گینزبورگ/ فضیلتهای ناچیز
آتشبازی
جلو بیا!
جلوتر
دستت را به من بده
بگذار از آب بگذریم؛
نترس!
آتش که نیستم
فقط
جایی
توی سینهام
می... سو... زَد!
میراث هاینریش بُل!
... جايي كه در جهان به عنوان «خانه بُل» معروف است، خانه ييلاقي او در دهكده كوچك «لانگن برويش»... است. جايي كه بارها در داستانهايش آن را توصيف كرده است. اينجا خانهاي ساده و بسيار قديمي (قرن ۱۷) با باغي كوچك و زيباست، كه بل و خانوادهاش اغلب تابستانها را در آن ميگذراندند... طرح و نقشههايي بر ديوارهاست كه مربوط به رمانهاي اوست. بعد از مرگ بل و همسرش، موسسه «هاينريش بل» به كمك «ونسان بل» (پسر بل) كه آرشيتكت بود، براي تحقق آرمانهاي بل اينجا را تبديل به خانه و پناهگاهي موقت براي نويسندگان سراسر دنيا كردند. اين خانه دروازهاي چوبي و سَردر گِردي در بالاي آن دارد، با ديوارهاي آجري كه در وقت بهار و تابستان با گل پوشيده ميشوند. در حياط آن علاوه بر چند درخت قديمي و زيبا، تابلوهايي هست كه روي آن نام هر نويسندهاي كه مدتي در اينجا زندگي كرده است، نوشته شده. در حالحاضر، چهار آپارتمان براي اقامت نويسندگان و آتليهاي براي برگزاري نمايشگاه و يك كتابخانه از تمامي آثار بل در اينجا وجود دارد و هر هنرمندي ميتواند حداكثر مدت چهارماه در اينجا زندگي كند تا در محيطي راحت و آرام و امن به خلق آثار خود بپردازد و هيچ اجارهاي هم براي اقامت در آپارتمان از هنرمند دريافت نميشود! بله! خالق «عقايد يك دلقك»، مهمتر از نوشتههايش، «لبخندي» را كه بر صورت تمام نويسندگان بيپناه دنيا، با شنيدن نامش مينشيند، به عنوان «ميراث» خود باقي گذاشت.
منبع/ روزنامه شرق/ چهارشنبه پنجم بهمن