152
قابِ خالی پنجره ی دیوار تنهامانده، پر از غروبِ زودهنگامِ آفتاب، خمیازه ی سرخآبی میکشید. توده ای غبار از میان باقیمانده ی دودکش های کج شده میدرخشید. ویرانه داشت چرت میزد.
او چشمهایش را بسته بود. یکباره تاریکتر شد. حس کرد که کسی آمده و حالا جلوی او ایستاده است، تیره و بیصدا. و فکرکرد: «حالا توی چنگشون هستم!» ولی وقتی کمی لای چشمها را باز کرد، تنها دو پا را در شلواری ژنده دید. آنها، خمیده، پیش روی او بودند. طوری که او از میان آنها میتوانست آن سو را ببیند. او به خود جرأت داد و با چشمان نیمه باز به سرعت از دمپای شلوار به بالا را نگاه کرد و پیرمردی را دید. پیرمرد چاقو و سبدی در دست داشت و نوک انگشتانش خاکی بود.
مرد پرسید: «مث اینکه تو اینجا خوابیدی، آره؟» و از روی موهای ژولیده ی او به پایین نگاه کرد. یورگن از میان پاهای مرد رو به خورشید پلک زد و گفت: «نه. نخوابیدم. من این جا باید مواظب باشم.» مرد سر تکان داد: «خُب، پس برای همین این چوبدستی بزرگو دستت گرفتی؟»
یورگن با جرأت جواب داد: «بله.» و چوبدستی را محکم در دستهایش فشرد.
«حالا مواظب چی هستی؟»
«نمیتونم بگم.»
«لابد پولی، چیزی؟» مرد سبد را پایین گذاشت و دو طرف تیغه ی چاقو را روی شلوار کشید و پاک کرد.
یورگن با تحقیر گفت: «نه، مواظب پول که اصلاً نه. مواظب یه چیز دیگه.»
«خب، چی؟»
«نمیتونم بگم. اصلا یه چیز دیگه.»
«خب، نگو. پس منَم بهت نمیگم توی سبد چی دارم.» مرد با پا به سبد زد و چاقو را بست.
یورگن با بی اعتنایی گفت: «بَه. میتونم فکر کنم تو سبد چیه، غذای خرگوش.»
مرد، حیرتزده گفت: »عجب، آره! پسر تو چه ناقلایی. حالا چند سالته؟»
«نُه سال.»
«اوه. فکرشو بکن. خُب، نُه سال. پس میدونی که سه نُه تا هم چند تا میشه؟»
یورگن گفت: «معلومه.» و برای این که وقت داشته باشد، دوباره گفت: «این که خیلی ساده س.» و از لای پاهای مرد به آن سو نگاه کرد، باز پرسید: «سه نُه تا، نَه؟ بیست و هفت تا. از اول میدونستم.»
مرد گفت: «درسته. درست همین اندازه َم من خرگوش دارم».
یورگن دهانش گِرد شد: «بیست و هفت تا؟»
«اگه بخوای میتونی اونارو ببینی. خیلی هاشون کوچیکن، میخوای؟»
یورگن با دودلی گفت: «من که نمیتونم. باید اینجا مواظب باشم.»
مرد پرسید: «دائم؟ شبااَم؟»
یورگن از پاهای خمیده به بالا نگاه کرد و نجواکنان گفت: «شبااَم. دائم. همیشه. از یکشنبه شب تا حالا.»
«پس اصلا هیچ خونه نمیری؟ غذا که باید بخوری!»
یورگن سنگی را بلند کرد. زیر آن یک نصفه نان بود و یک قوطی حلبی.
مرد پرسید: «تو سیگار میکشی؟ پیپ اَم داری؟»
یورگن چوبدستی اش را محکم گرفت و با ترس و دودلی گفت: «من سیگار میپیچم. پیپ دوست ندارم.»
مرد روی سبدش خم شد: «حیف. خرگوشا رو راحت میتونستی ببینی، مخصوصاً بچه خرگوشا رو. شاید برای خودت یکی رو انتخاب میکردی. ولی تو که نمیتونی از این جا دور بشی.»
یورگن غمگین گفت: «نه. نه، نه.»
مرد سبد را بلند کرد و آماده ی رفتن شد: «خب دیگه، تو که باید این جا بمونی ـ حیف.» و چرخید.
یورگن تند گفت: «اگه منو لو نمیدی بهت میگم، به خاطر موشای صحراییه».
پاهای خمیده یک گام به عقب برگشتند: «به خاطر موشای صحرایی؟»
«آره. آخه اونا مرده هارو میخورن. آدما رو. با همین زنده اَن.»
«کی اینو میگه»؟
«معلممون.»
مرد پرسید: «و حالا تو مواظب موشای صحرایی هستی؟»
«مواظب اونا که نه.» بعد خیلی آهسته گفت: «مواظب برادرم اَم. آخه اون زیره. اونجا.» یورگن با چوبدستی به دیوارِ درهم فروریخته اشاره کرد: «خونه ی مارو بمب زد. یهدفعه برق زیرزمین رفت. اون َم همینطور. ما هِی صداش زدیم. اون خیلی کوچیکتر از من بود. تازه چهار سالش شده بود. باید هنوز اینجا باشه. آخه اون خیلی کوچیکتر از منه.»
مرد از بالا به موهای ژولیده نگاه کرد. بعد یکباره گفت: «آره، پس معلمتون به شما نگفت که موشای صحرایی شبا میخوابن؟»
یورگن زیرلب گفت: «نه.» ناگاه خیلی خسته به نظر آمد. «اینو نگفت.»
مرد گفت: «خُب، عجب معلمیه که حتا اینو هم نمیدونه. شبا موشای صحراییَم میخوابن. تو شبا میتونی با خیال راحت بری خونه. اونا شبا همیشه میخوابن. همین که هوا تاریک میشه.»
یورگن با چوبدستی اش سوراخهای کوچکی در خاک و خل درست میکرد. فکر کرد، «تختخوابای کوچیکاَن اینا. یه عالمه تختخواب کوچیک.»
آنوقت مرد که این پا و آن پا میکرد گفت: «می دونی چیه؟ الان زود به خرگوشام غذا میدم. و تاریک که شد میآم دنبال تو. شاید بتونم یکی رو با خودم بیارم. یه خرگوش کوچولو، یا ...، تو چی فکر میکنی؟»
یورگن سوراخهای کوچکی در خاک و خل درست میکرد. «یه عالمه خرگوش کوچولو؛ سفید، خاکستری، سفید و خاکستری.» آهسته گفت: «نمیدونم.» و به پاهای خمیده نگاه کرد: «اگه اونا واقعا شبا میخوابن.» مرد از روی باقیمانده ی دیوار به خیابان رفت. از آن سو گفت: «معلومه، معلمتون اگه اینو نمیدونه، باید بساطشو جمع کنه.» آنوقت یورگن از جا بلند شد و پرسید: «پس یه دونه به من میدی؟ شاید یه دونه سفید؟»
مرد موقع دور شدن گفت: «من سعی خودمو میکنم. اما تو تا اون وقت باید اینجا منتظر بشی. بعد با هم میریم خونه ی شما، میدونی؟ باید به پدرت بگم چطور یه لونه خرگوش ساخته میشه. اینو که دیگه شما باید بدونین.»
یورگن صدا زد: «آره. منتظر میمونم. من که هنوز باید مواظب باشم تا هوا تاریک بشه. حتماً منتظر میشم.» و ادامه داد: «ما تخته َم توی خونه داریم. تخته ی جعبه.»
مرد ولی دیگر این را نشنید. او با پاهای خمیده اش به سوی خورشید میرفت که از غروب سرخ بود. و یورگن میتوانست تابیدن آن را از لای پاهایی چنان خمیده، ببیند. و سبد تندوتند تاب میخورد. غذای خرگوش در آن بود. غذای سبز خرگوش، که از خاک و خل کمی خاکستری بود.
پانوشت:
ولفگانگ بورشرت در ۲۰ مه ۱۹۲۱ در هامبورگ به دنیا آمد. هنوز در سنین نوجوانی بود (۱۹۴۲) که به سربازی فراخوانده شد . او را به جبههٔ شرق (روسیه) فرستادند. در جبهه مجروح شد و همزمان بیماری به سراغش آمد. او را به دلیل به سخرهگرفتن هیتلر و اینکه با سخنان ضد جنگ خود روحیهٔ همقطارانش را تضعیف میکرد به آلمان فراخواندند. او در دادگاه نظامی محاکمه و به مرگ محکوم شد و چندین ماه در انتظار اجرای حکم خود بهسر برد، اما سرانجام به دلیل پیشرفت بیماری و اینکه امیدی به زندهماندنش نبود بخشوده و دوباره به جبهه اعزام شد.
در پایان جنگ ، علیرغم بیماری شدید ، شوق نوشتن او را به مدت دو سال زنده نگاه داشت و او در این مدت به شیوهای واقعگرایانه و در عین حال نمادین ، سرنوشت سربازان بازگشته از جنگ را در داستانهای کوتاه و اشعار خود بازگو کرد. او در سال ۱۹۴۷ در حالی که سخت بیمار بود ، ظرف یک هفته نمایشنامهٔ پر شور خود «بیرون، پشت در» را نوشت. او سرانجام در ۲۰ نوامبر سال ۱۹۴۷ در آسایشگاهی در شهر بازل چشم از جهان فرو بست.