استاد نگفت "نوش" و لیوان را سر کشید. بی ماست و خیار، بی خوراک لوبیایی که شیدا آن­همه خوشمزه می­پخت، فقط یک پیاله­ی کوچک ماست روی میز بود. بعد گفت "تو این چیزارو نمی­فهمی پسر، حرف نزن!" من فقط گفته­بودم با واقعیت کنار بیاید.

خودم کنار آمده­ام؟ نمی­دانم...

 شیدا ایستاده کنار قفسه­ی کتاب­ها. در تاریک­روشنای اتاق، با نورشمع نمی­توانم اسم کتاب توی دستش را بخوانم. همان بلوز قرمز رنگ روز آخر را پوشیده و مثل همه­ی وقت­هایی که سرحال نبود خیره شده به جایی که نمی­دانم کجاست. روی دیوار دست راست سایه­ی استاد نیمی از تابلوی "گل آفتابگردان" ون­گوگ را پوشانده. سایه­ی شیدا را نمی­توانم پیدا کنم. به سایه­ی خودم نگاه نمی­کنم، می­دانم اگر برگردم به طرفش، رویش را برمی­گرداند و من روی دیوار یک توده­ی بی شکل می­شوم. این را اولین بار شیدا فهمید. شبی که برق نبود و زیر نور شمع با سایه­هامان روی دیوار بازی ­بازی کردیم. برنمی­گردم.

استاد با سر به لیوانم اشاره می­کند و سایه­ی سرش روی دیوار بزرگ و کوچک می­شود. باز تا اولین خط حاشیه­ی تهِ لیوان ریخته، فقط یک بند انگشت! حتما می­خواهد مثل آن­وقت­ها که شیدا بود و سهمم دست نخورده می­ماند، آخر شب لیوان را سر بکشد اما حالا که آخرین شب بودنم در این خانه است می­خورم، هرچه باداباد. لیوان را که برمی­دارم شیدا می­نشیند روی صندلی بین من و استاد. نگاهم می­کند لیوان را می­گذارم روی میز. شعله­ی شمع پرپر می­زند و دوباره جان می­گیرد، . "بخور! اون اینجا نیست"  این را استاد می­گوید و پوزخند می­زند...

پ.ن:

 از داستان"شیدا سایه نداشت"  در مجموعه داستان دومم!!