رابیه...:"... روزی به من ماموریت داده­ شده­بود که یک سرباز فراری آلمانی را دستگیر کنم. قرار این بود که اول با او آشنا بشوم و بعد ببینم مسلکش چیست. طی دو هفته هر روز او را می­دیدم و هر بار ساعت­ها با هم بودیم. بعد دیگر با هم دوست شدیم. آدم فوق­العاده­ای بود. چهار هفته که گذشت او را به درشکه­خانه­ای بردم که دو تن از همکارانم در آنجا کشیک می­کشیدند تا دستگیرش کنند. چهل و هشت ساعت بعد طرف تیرباران شد... و این درست همان روزی بود که من و شما با هم آشنا شدیم."

دست رابیه همچنان بر شانه­ی من است. تابستان آزادی زمهریر می­شود...

"چرا این موضوع به من گفته می­شود؟"

می­گوید: "چون به زودی از شما خواهم خواست که به دنبالم بیایید."

مارگریت دوراس/ پی­یر رابیه