درد - 1
رابیه...:"... روزی به من ماموریت داده شدهبود که یک سرباز فراری آلمانی را دستگیر کنم. قرار این بود که اول با او آشنا بشوم و بعد ببینم مسلکش چیست. طی دو هفته هر روز او را میدیدم و هر بار ساعتها با هم بودیم. بعد دیگر با هم دوست شدیم. آدم فوقالعادهای بود. چهار هفته که گذشت او را به درشکهخانهای بردم که دو تن از همکارانم در آنجا کشیک میکشیدند تا دستگیرش کنند. چهل و هشت ساعت بعد طرف تیرباران شد... و این درست همان روزی بود که من و شما با هم آشنا شدیم."
دست رابیه همچنان بر شانهی من است. تابستان آزادی زمهریر میشود...
"چرا این موضوع به من گفته میشود؟"
میگوید: "چون به زودی از شما خواهم خواست که به دنبالم بیایید."
مارگریت دوراس/ پییر رابیه
+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۷/۲۴ ساعت توسط شهلا شهابیان
|