مد و مه: داستانی از ادبیات دهه چهل
“دیله کن، دیله کن، حوصله کن. یک روز به اخلاص بیا در برما، گرکام روانشد وانگه گله کن.”
ما خندیدیم و مادر آنرویش بالا آمد. گفت: “ای تف بگور مردهی
اون باعث و بانی که منو گیر تو دیوونه انداخت. آخه من چیم از اونای دیگه
کمتر بود؟ شب، روز، صب، ظهر، همیشهی خدا دعوا.” و به دیوار تف کرد:
“پوسیدم.”
بابام گفت: “همون! تو از اون اولشم پوسیده بودی. تازهم مجبور نیستی که بمونی زن! پاشو برو. برو خونه کس و کارات.”
مادر گفت: “ای عفریت!”
و بابام، فرزی پاشد که بزندش. ما سرهامان بالا رفت؛ و او
دوباره روی زانوهایش نشست. آبجیام برای من قاتق ریخت. و من زیر چشمی
میدیدمش که میلرزید؛ و غصهش بود.
مادر گفت: “آتیش از گورشون در بیاد.” و مشغول شد.
بابام گفت: “بذار مردهها ساکت بخوابن زن! اینقدر اونارو نجنبون!”
مادر گفت: “تو چی؟ تو میذاری؟”
بابام گفت: “من بهر چی بدترم میخندم که نمیذارم.”
مادر گفت: “پس دیگه چی میگی؟”
بابام به دیگ پلو نگاه کرد. پی بهانه میگشت. گفت: “میگم
این قدر کفران نعمت نکن. مگه اینجا گاو بستن که اینهمه برنج میذاری؟ و
اللّه زن! خدا اینم از دستمون میگرهها. . .”
مادر گفت: “خبه خبه. خدا چشم داره، همه چیز و میبینه.
میبینه که ما چند نفر تو این دخمه چی داریم از دس تو میکشیم. حالا خوب
شد که اون بیچاره گذاشت رفت پی خدمتشو از دس تو یه نفر خلاص شد. واجب نبود
که مرد! مردهشور اون کمر پائین تو نبره که ما رو عبد و اسیر تو کرد.”
ما گفتیم: “شام سرد شد.”
و بابام گفت: “کوفت بشه. از دو لوله دماغتون بریزه این نونی رو که از من میخورید و اینطورم ناشکری میکنید.”
مادر گفت: “هاه؟ چی. . شکر، حالا تو هیچ جای شکرشم گذاشتی؟ تو یه تیکه نونو با خون تو گلومون میکنی.”
بابام گفت: “همونوا گه یه شب نیارم همهتون از گشنگی میمیرین.”
ما گفتیم: “مادر! بابا!”
بابام گفت: “لال شید!”
محمود طیاری – آرش – شماره ۷- ۱۳۴۲
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۵/۰۹ ساعت توسط شهلا شهابیان
|