"این برف کی آمده..."
درباره مجموعه داستان «این برف كی آمده» محمود حسینیزاد

وقتی که «رفته»ها نمیروند!
«اول لایهای بود کشیده بر همه چیز. لایهای از مه، ابر یا دود»
تا به حال در چنین فضایی بودهاید؟ راه رفتهاید؟ در لایهای از مه غلیظ، جوری که نتوانید جلوی پای خودتان را ببینید یا کسی را که داشته با شما راه میآمده حتا!؟ انگار که گم شدهباشید، نه، گمشدهگی نه. ولشدهگی به گمانم اسم بهتری باشد برای این وضعیت. محمود حسینیزاد با مجموعه داستان «این برف کی آمده» خواننده را به چنین جایی میکشاند، شاید هم به او مینمایاند که تو، توی همچین جایی هستی، تنها، چشم به راه و داغدیده. طوری که دل آدم یخ میزند از اینهمه غربت و بیکسی! انگار که همین الان عزرائیل از کنارش گذشتهباشد مورمورش میشود، بعد یکدفعه «نسیمی از جایی (میآید) و آن لایه را (میتاراند) و شما میبینید کسی که گمان میکردید مُرده و برای همیشه رفته، کنارتان است! آن وقت به خودتان میگویید چه خوب! پس این "رفته" هم مثل من دلتنگ بوده، نتوانسته مرا تنها بگذارد، برگشته. و اصلا این که چطور و چه جور برگشته هم برایتان مهم نیست. آه که چه حس خوبی دارد اینکه آدم میبیند فقط خودش نبوده که دلتنگ دیگران (تو بخوان "رفته"ها) شده. آن وقت است که ته دل آدم غنج میزند که تنها نیست، بیکس و "ولشده" نیست... اینها را گفتم تا برسم به این جا که بگویم محمود حسینیزاد در مجموعه داستان "این برف کی آمده...."اش چقدر خوب اینها را میگوید! چقدر خوب آشناییزدایی میکند از "مرده" و "زنده" یا آنطور که خودش خوش دارد بگوید "مانده"ها و "رفته" ها، از مفاهیم جاافتاده و ابدیی چون مرگ و زندگی. و این چقدر شیرین است برای منِ خواننده که تا حالا باورم این بود که فقط من هستم که دلتنگ مردههایم میشوم! بگذارید کسی دلخوشمان کند و بگوید آن که رفته هم به یاد منِ مانده است! این از بار اندوه منِ مانده کم خواهد کرد، به سرخوشیام خواهد رساند. آن قدر که دوست دارم حسرتهای خفتهام بیدار شوند و دوباره به یاد آن که رفته بیفتم و با خودم نجوا کنم «آی تویی که رفتهای دیگر دستت پیش من رو شده، میدانم که میشود باشی، برگشته باشی. پس بیا همین امشب به یاد آن روزها، تا سه بشماریم و درست سر ساعت نُه دوتامان، هر جا که هستیم به آسمان نگاه کنیم، به همان گوشهٔ سمت چپِ ماه!» و بعد بشمارم: یک، دو، سه و به آسمان نگاه کنم، به همان گوشهٔ سمت چپ ماه. آن وقت اگر چیزی، بگیر نسیم که داشت از کنارم میگذشت، دست کشید روی گونههای خیسام یا پیچید لا به لای جعد موهایم، ذوقزده به خودم بگویم «او» بود. آمد سر قرار. پس میشود!
مگر نه اینکه نویسنده باید دروغگوی خوبی باشد؟! آن قدر خوب که دروغترین دروغهاش را منِ خواننده باور کنم و به خودم بگویم اگر فقط یک راست در دنیا باشد همین است؟ حسینیزاد خوب دروغ گفته. شما را نمیدانم من اما ترجیح میدهم حرفش را باور کنم. به خصوص که خودش هم جا به جا «حسین»اش را آورده. این یعنی که حسین او هنوز هست. «رفته»ای که میآید، که دیده میشود. از آلما و مارال گفته. اینها به من میباوراند که این طور وقتها دلتنگی دو طرفه است و این دوطرفهگی یعنی اثباتِ نبودِ نیستی!
من حسودم! قبلا هم گفتهام وقتی داستان خوبی را میخوانم حسودیام میشود، از حسادت به خودم میپیچم، به خودم سرکوفت میزنم که چرا «این» به فکر من نرسید؟ «حفره» ی ربیحاوی، «ابر صورتی» ایرانمهر، «اندوه» چخوف، حتا «برادران کارامازوف» داستایوفسکی و «مرشد و مارگریتا» ی بولگاگف! (جسارتم را میبخشید البته) و حالا داستانهای این مجموعه! خسته نباشید آقای حسینیزاد. خواندن چند داستان اول و آخر این مجموعه آنقدر نمکگیرم کرده که نمیتوانم از «رو» بودن دو، سه داستان میانی کتاب حرف بزنم یا جسارت کنم و بگویم چرا پر و بال بعضی از جملهها را آنقدر زدهاید که راه به جایی ندارند، زمینگیر شدهاند! نه نمیتوانم و نمیخواهم اینها را بگویم. به من چه! مگر من منتقدم که به اینها بپردازم؟ من فقط و فقط یک داستانخوان به شدت حسودم!
پ. ن: این مطلب در آبان ماه سال نود در روزنامهٔ فرهیختگان چاپ شدهاست.