وقتی کاسکو رفت
«... خاکستری بود. کلا خاکستریان. اما بالهاشها، مال من، به آبی نفتی میزد. لای پرهای دمش هم... یعنی دماشون که قرمزه معمولا، مثل همین... مال من لای دمش هم پرهای صورتی داشت. این لکه سفیدرو روی سر این میبینین؟ خب؟ مال من لکه نداشت، طوق داشت. دور چشاش. دو تا طوق سفید، از اینجا اینجوری... .»
رحمان دست راستش را از قفس برداشت، دو انگشت وسط و نشانه را گذاشت دور چشم راست خودش، انگشت نشانه را بالای چشم و انگشت وسط را زیر چشم و انگشتها را کشید به سمت شقیقه، «... طوقِ این جوری داشت دور چشاش.» بالا نگاه میکرد، به من، انگشتها هنوز دور چشم، خودش ساکت و در همان حال لبها را به هم فشرد و سر به چپ و راست تکان داد. صدایش را پایین آورد و انگار که داشته باشد توی گوشم بگوید، گفت: «باید میدیدین! انگار که نقاشی کرده باشن»
http://www.farheekhtegan.ir/content/view/37854/40/
وقتی کاسکو رفت/ محمود حسینیزاد/ فرهيختگان